هان! راز دل خسته‌ي ما فاش مکن

شاعر : فخرالدين عراقي

با يار عزيز خويش پرخاش مکنهان! راز دل خسته‌ي ما فاش مکن
اکنون که اسير توست رسواش مکنآن دل که به هر دو کون سر در ناورد
اين وصل مرا به هجر تبديل مکنخورشيد رخا، ز بنده تحويل مکن
خود دهر جدا کند، تو تعجيل مکنخواهي که جدا شوي ز من بي‌سببي؟
تا جان خسته است روسياهي مي‌کناي نفس خسيس، رو تباهي مي‌کن
خاکت به سر است، هر چه خواهي مي‌کناکنون چو اميد من فگندي بر خاک
آخر نه به جايي برسد يارب من؟آخر بدمد صبح اميد از شب من
يا بر لب تو نهاده بينم لب منيا در پايت فگند بينم سر خويش
هجر و غم تو ريخته خون دل مناي ياد تو آفت سکون دل من
کس را چه خبر ز اندرون دل من؟من دانم و دل که در فراقت چونم
در دامن درد خويش مردانه نشيناي دل، پس زنجير تو ديوانه نشين
معشوق چو خانگي است در خانه نشينز آمد شد بيهوده تو خود را پي کن
همرنگ شود فاسق و زاهد با توگر زانکه بود دل مجاهد با تو
تا بنشيند هزار شاهد با توتو از سر شهوتي که داري، برخيز
خوشتر ز حيات جاوداني غم تواي مايه‌ي اصل شادماني غم تو
گويد به زبان بي‌زباني غم تواز حسن تو رازها به گوش دل من
جاني و دلي، اي دل و جانم همه تواي زندگي تو و توانم همه تو
من نيست شدم در تو، از آنم همه توتو هستي من شدي، از آنم همه من
بي‌جرم و گناه در جهان کيست؟ بگوآن کيست که بي‌جرم و گنه زيست؟ بگو
پس فرق ميان من تو چيست؟ بگومن بد کنم و تو بد مکافات کني
و آرام دلم جز تو دگر کيست؟ بگودر عشق تو بي‌تو چون توان زيست؟ بگو
جز دوستي تو جرم ما چيست؟ بگوبا مات خود اين دشمني از بهر چه خاست؟
از يار جدا و با غمش پيوستهدارم دلکي به تيغ هجران خسته
با يار نشسته و ز غم وارسته؟آيا بود آنکه بار ديگر بينم
چندان که در توبه نبسته است بدهچندن که خم باده‌پرست است بده
در هم نشکسته است و نجسته است بدهتا اين قفس جسم مرا طوطي عمر
بر دل غم او کم و فزون هيچ منهدل در طلب دنيي دون هيچ منه
از کوي طلب پاي برون هيچ منهخواهي که به بارگاه شاهي برسي
نقشم به مراد خويش بنگاشته‌ايآنم که توام ز خاک برداشته‌اي
مي‌رويم از آن‌سان که توام کاشته‌ايکارم به مراد خود چو نگذاشته‌اي
احسان تو پايمرد هر شاه و گداياي لطف تو دستگير هر بي‌سر و پاي
لولي گداي را عطايي فرمايمن لوليکم، گداي بي‌برگ و نواي
در گوش دلم گفت که: اي شيفته رايپيري بدر آمد ز خرابات فناي
بي‌باده‌ي روشن اندرين تيره‌سرايگر مي‌طلبي بقاي جاويد مباش
افگنده کلاه از سر و نعلين از پايعشقي نبود چو عشق لولي و گداي
بگذاشته از بهر يکي هر دو سرايپا بر سر جان نهاده، دل کرده فداي
او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جايعيشي نبود چو عيش لولي و گداي
مشغول يکي و فارغ از هر دو سراياندر ره عشق مي‌دود بي‌سر و پاي
ني در حرم وصل نهاده جان پايني بر سر کوي تو دلم يافته جاي
اي راه‌نما، مرا به خود راه‌نمايسرگشته چنين چند دوم گرد جهان؟
يا در دلم از صبر سپاهي بودياي کاش! به سوي وصل راهي بودي
جز دوستي توام گناهي بودياي کاش! چو در عشق تو من کشته شوم
کردم نظري سوي گل از بي‌صبريبا يار به بوستان شدم رهگذري
رخسار من اينجا و تو در گل نگري؟آمد بر من نگار و در گوشم گفت:
ني بوي خوشت به من رسيده سحريني کرده شبي بر سر کويت گذري
عمرم بگذشت بي‌تو، آخر نظريني يافته از تو اثري، يا خبري
زان در پي تو ناله کنم، يا زاريبردي دلم، اي ماهرخ بازاري
تا بو که دل برده‌ي من باز آريجان نيز به خدمت تو خواهم دادن
برگردي ازين دلشده بي‌آزاريچون در دلت آن بود که گيري ياري
تا سير ترت ديده بديدي، باريچون روز وداع بود بايستي گفت
پيداست که بوي آشنايي دارياي منزل دوست، خوش هوايي داري
زيرا که نشان از کف پايي داريخاک کف تو چو سرمه در ديده کشم
تا ظن نبري جان به قيامت ببريدر عشق، اگر بسي ملامت ببري
عاشق شوي و جان به سلامت ببري؟انصاف ده از خويشتن، اي خام طمع
وز ناوک غمزه چند جانم دوزي؟از آتش غم چند روانم سوزي؟
چون نيست مر از تو بجز غم روزيگويي که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟
تا جان من سوخته‌دل را سوزيهر لحظه ز چهره آتشي افروزي
اي نيک، تو اين بد ز که مي‌آموزي؟چون دوست نداري تو بدآموزان را
هم جان بر جانانت رساند روزيهم دل به دلستانت رساند روزي
کين درد به درمانت رساند روزياز دست مده دامن دردي که تو راست
تا بر دل خود دمي نشانم روزيآيا خبرت شود عيانم روزي؟
در پاي تو جان و دل فشانم روزيدانم که نگيري، اي دل و جان، دستم
درياب، که نيست جز تو فرياد رسياي کرده به من غم تو بيداد بسي
از خوان سگان سر کويت مگسي؟جانا، چه زيان بود اگر سود کند
ور گوشه گرفته‌اي، تو در وسواسيگر شهره شوي به شهر شرالناسي
کس نشناسد تو را، تو کس نشناسي؟به زان نبود، گر خضر و الياسي
وز باد هواي دهر ناخوش باشيچون خاک زمين اگر عناکش باشي
بر لب ننهي، گرچه در آتش باشيزنهار! ز دست ناکسان آب حيات
تا در نظرش بهتر ازين زيستمياي کاش! بدانمي که من کيستمي؟
در حسرت عمر رفته بگريستمييا جمله تنم ديده شده، تا شب و روز
زو چاره و مرهمي همي يافتميگر مونس و همدمي دمي يافتمي
از ديده اگر نمي نمي‌يافتمياز آتش دل سوختمي سر تا پاي
سالار همه کبودپوشان بدميگر من به صلاح خويش کوشان بدمي
اي کاش! غلام مي‌فروشان بدمياکنون که اسير و رند و مي‌خوار شدم
وين درد دل مرا دوا مي‌دانيحال من خسته‌ي گدا مي‌داني
ناگفته چو جمله حال ما مي‌دانيبا تو چه کنم قصه‌ي درد دل ريش؟
جانا طلب کسي مکن، تا دانيدر عشق ببر از همه، گر بتواني
با ما سر و کارت نبود، نادانيتا با دگرانت سر و کاري باشد
جان پيش کشم تو را، که جانان منيگفتم که: اگر چه آفت جان مني
آن دگران مباش، چون زآن منيگفتا که: اگر بنده‌ي فرمان مني
زلف تو کند حال دلم موي به موياي کرده غمت با دل من روي به روي
دور از در تو، دربدر و کوي به کوياندر طلبت چو لوليان مي‌گردم
کز ديده و دل بنده‌ي آن ماه شويتو واقف اسرار من آنگاه شوي
از حالت شب‌هاي من آگاه شويروزيت اگر به روز من بنشاند
از دولت آن زلف چو سنبل شنويهر بوي که از مشک و قرنفل شنوي
گل گفته بود هر چه ز بلبل شنويچون نغمه‌ي بلبل ز پي گل شنوي
وي عفو تو پرده‌پوش هر خود رايياي لطف تو دستگير هر رسوايي
جز درگه تو دگر ندارد جاييبخشاي بدان بنده، که اندر همه عمر